سیدمحمود گلابدره ای" و قلم ساده، خاص و شیرین او برای نسل اول و دوم آشنا با ادبیات انقلاب آشناست، اما نسل سوم و چهارم و نسل های بعدی چه؟ آیا نسل سوم کتاب «لحظه های انقلاب» او را دیده است؟ روایت های ناب گلابدره ای از لحظه لحظه های مبارزات مردم برای پیروزی انقلاب بسیار بسیار خواندنی ست. مگر چند کتاب این گونه نزدیک و ملموس با حادثه ها و مبارزات مردم در انقلاب داریم که اکنون "لحظه های انقلاب" گلابدره ای بخواهد این گونه مهجور بماند. سیمین دانشور درباره کتاب گفته است: این کتاب مستندگونه ای ست از لحظه های اسطوره ای انقلاب مردم ایران که نویسنده با تمام گوشت و خون و عصب خود شخصاً آزموده. یک نوع ادبیات تجربی ست. پیش درآمد ادبیات انقلابی ست که در انتظارش بودم و ...
این کتاب توسط انتشارات عصر داستان و با قیمت 15000تومان چاپ شده است وبه تازگی نیز به چاپ دوم رسیده است. شما می توانید این اثر را از فروشگاه های زنجیره ای کتابستان تهیه کنید.
بخش هایی از این کتاب خواندنی و ارزشمند را در ادامه می خوانیم:
از چند روز پیش که ازهاری در پی فرار از مسئولیت و جواب دادن به استیضاح نمایندگان به ظاهر مخالف درِ مجلس را تخته کرده بود و مثل آموزگار که در تابستان تعطیلات تابستانی اعلام کرده بود، حالا باز تعطیلات زمستانی اعلام شده بود و کشت و کشتار زیادتر شده بود و حتی ریخته بودند استادان دانشگاه را که در دانشگاه متحصن شده بودند، شبانه زده بودند و تار و مارشان کرده بودند و استاد نجات اللهی را هم که از همه شان جوان تر بود و تیز تر و برنده تر و شاید هم باعث و بانی متحصن شدن او بود کشته بودند و در تشییع جنازه اش چند نفر و یک سرهنگ را هم که ول کرده بود و آمده بود توی مردم، کشته بودند و حالا امروز همه به بهشت زهرا آمده بودند. شهید پشت شهید می آمد.
... شهید روی دست بود و انگار روی آسمان پرواز می کرد. مردم مثل توپ می غریدند: «این سند جنایت پهلوی! ...». آن طرف یکی دیگر را داشتند می بردند. بچه بود. همه گریه می کردند. می گفتند توی بغل مادرش با مادرش تیر خورده. زنها «علی اصغرم علی اصغرم» گویان دنبالش می دویدند.
یکی از بچهها مغزی را کف دستش داشت و هی میدوید جلوی دوربین و داد میزد: «مسیو، این مغز! مغز انسان! مغز انسان!» و باز میدوید. همه میدویدند و بال بال میزدند. ناگهان لاهوتی را دیدم. زیر کَت، یک زخمی را گرفته بود. ...تا رسیدم زخمی از دستش افتاد. ...همه دویدیم. ...یکی سینهخیز جلو رفت و چنگ زد و کت زخمی را گرفت و کشید. دکمههای کتش کنده شد. زخمی اما تکان نخورد. یک باره دل و رودهی زخمی سرریز کرد کف خیابان. انگار کت و پیراهن، پوست شکمش بود. ... ناگهان درست دم تلفن سر کنج یکی کنار من افتاد. من هم افتادم. اول خیال کردم تیر خوردم. ولی دیدم چیزی، خونی، سوزشی حس نمیکنم. بلند شدم. زدم به پای پسر. چشمم به سربازها بود. تا برگشتم دیدم پسر سر ندارد! پایش را گرفتم. دو سه نفر آمدند. او را کشیدیم. یکی چنگ زد و مخش را از کف خیابان برداشت و دوید!
...پسری که مغز کف مشتش بود کنار درخت نشسته بود. یکی داشت با چوب چال میکند. انگار داشتند خاک بازی میکردند. بی اعتنا به همه سرگرم کار خودشان بودند. پسر چاله را کند و آن یکی آهسته مغز دست نخورده را درست قلفتی انداخت توی چاله و آرام با دستش خاک ریخت رویش.
... چه لذتی دارد این جور مُردن؟ تو این جا بخوابی و یکی بالای سرت سخنرانی کند و هزاران نفر سکوت کنند و هی سرک بکشند که نعش تو را ببینند و آرزو کنند که دست شان به پیراهن تو برسد و بخواهند که تو را روی تخم چشم شان بگذارند و بلند «لا اله الا الله» بگویند و بعد شعار بدهند و تو را روی دست مثل گل به هم تقدیم کنند. تو باید چه بکنی که در زندگی ات به چنین مقام و منزلتی برسی؟